موبایل

ساخت وبلاگ
نیوشا دستپاچه هر چی تو لباسش قایم کرده بود در اورد گذاشت رو میز . امامن از خجالت و شرم سرمو انداخته بودم پایین و بی حرکت پشت به اون ایستاده بودم . بادادی که زد قلبم انگار از حرکت ایستاد .. _مگه با تو نیستم سریع کنسوای تویشلوارتو بزار رو میز . بازم حرکتی نکردم . تو یه حرکت باومو گرفتو به سمتخودش چرخوند رخ به رخ چشم تو چشم هم ایستاده بودیم . نیوشا_ناتاشا ... هاکان _مگه کر شدی ؟ میگم کنسروای توی شلوارتو بیار بیرون وگرنه. نفس عمیقی کشیدم وگفتم _وگرنه چی؟ خودت دست میکنی تو شلوارم ؟ بیا اگه میتونی بیا خودت برش دار .. اینا سهم امشب ماست هیچ حقی نداری ازمون بگیریش. چشاش برقی زد دندوناشو محکم بههم فشرد یهو خم شد و مچ پای منو گرفت ..تعدلمو از دست دادم محکم از پشت افتادم زمین ... از درد به خودم پیچیدم تو همینلحظه حس کردم پاچه شلوارمو زد بالا وکنسرواروبرداشت ... لبخند پیر وز مندانه ای زد _ اینجا من حق همه کاری دارمحتی خیلی کارا که فکرشو هم نمیکنید ... این بار و ندید میگیرم چون مهمون ما هستیدفقط از شام محروم میشید وگرنه مجازات این کار تو این شرایط بی غذایی جز مرگ نیست .... زود برگردید خوابگاه تا تصمیمم عوض نشده ... حرفم نمیومد و فقط با خشم وعصبانیت نگاش میکردم ... نیوشا _ لطفتون کم نشه سردار دکتر نهایت مهموننوازیتونه... خاک تو سر ما که مهمونی نرفتیم نرفتیم حالا هم که رفتیم افغانستانرفتیم... هاکان_ اینجا جای ناز پرورده هایی مثل شما نیست بهتر همین فردا برگردیدکشورتون... _ فکر نکنم به خواست تو اومده باشیم که به خواست تو هم بریم .. . ماتا اخر قرار دادمون هستیم ببینیم کی میخواد ما رو مجبور کنه برگردیم ... هاکان_جوجه رو اخر پاییز میشمارن . خواستم با پیشنهادم لطفی بهتون کرده باشم ... نیوشا_ لطفتون کم نشه .. ناتاشا بریم... با کمک نیوشا از زمین بلندشدم . به سمت خروجی رفتیم لحظه اخر برگشتم با لبخند پرتمسخرش به ما نگاه میکرد . به سرعت از اونجا خارج شدیم و به خوابگاه برگشتیم .. نیوشا_ نکبت ازاریانگار موشو اتیش زدند عینهو جن ظاهر شد ... اخ اگه نرسیده بود..من کمر شلوارتو بستهبودمو حالا داشتیم واسه خودمون دلی از غذا در میاوردیم... با این حرفش یادمافتاد به لظحه ای که شلوارم از پام افتا و داشتم میکشیدمش بالا .. از حرصم نیشگونمحکمی از بازوی نیوشا گرفتم یوشا_آییییییییی مگه مرض داری نکبت .. دیوونه شدی ؟چرا منو نیشگون میگیری؟ _د اخه همش تقصیر توی احمقه . اگهغذای زیادی برنمیداشتیاینطوری نمیشد. نیوشا_ااااوووووو حالا مگه چی شده . یه چیزی گفتیم یه چیزیشنفتیم .. زر زیادی زد خالی بندی بود میخواست ما رو بترسونه این سرداره ... _ بایدم عین خیالت نباشه ..ابروی توکه نرفته .. شلوارتو که از پات جلو دیگرون نیفتاده ... واااااااااااااااییییییییی یی خدا . از فکرشم دلم میخواد بمیرم.. نیوشا_ چیزی نشده که . _چیزی نشده؟ هان؟ نیوشا_نه که نشده....اول اینکه اون قبلا ازنزدیک پشت مبارکتو زیارت و نوازش کرده . اینبارم روش ....تازه اینبار که لباس زیرمامان دوزت مانع از دید کامل شد پس غصه چیو میخوری ؟ _گمشو تو هم .. از وقتیپامو گذاشتم تو این کشور همش باعث ابرو ریزی من شدی. نیوشا_ای بابا من چرا؟ خودتغش کردی اونم امپولت زد .. به من چه ... _ خوب باشه کولی بازی در نیار .. بریمبخوابیم که سرم داره منفجر میشه . حتما فردا کله سحر بیدار باشه ... نیوشا _کجا؟ بزار اول یه چیزی کوفت کنیم بعد .. _کو چیز که کوفت کنیم ؟ لبخند موذیانهای زد _هنوز خوارتو نشناختی ؟ سریع دست کرد تو یقعه اشو دو تا بسته کنسروکشید بیرون .. نیوشا_دادادانگگگگگگ اینم چیز بیا کوفت کن عزیزم.. _ای کلک توکه همشو گذاشتی رو میز خودم دیدم.. نیوشا_همشو نه .. دوتاشو روسینه هام گذاشتهبودم ... _ میگم شیطونودرس میدی نیوشا_خواهش میکنم . شرمنده نکنید .. خواهشمیکنم . بفرمایید بیشتر از این تشویق نکنید ..خجالت میکشم .. کاری نکردم ... _خوب دیگه بسه .زیادی جو زده نشو .. درشو باز کن که دیگه دارم ضعفمیکنم... با کلی شوخیو مسخره بازی درکنسروا رو باز کردیم ...قاشق نداشتیم عینکولیا با دست افتادیم به جون کنسرو... سیر که شدیم سری دستامونو تمیز کردیمواروم و پاورچین خزیدیم تو تختامون .. چند دقیقه ای گذشت که دیدم یکی چسبید بهم .. نیوشا_ناتا خوشگله بزار تو بغلت بخوابم .. شبایی که بی خواب میشد میومد توتخت منو تو بغل هم میخوابیدیم... لپای نرم و سفیدشو بوسیدمو گرفتمش تو بغلم واروم خوابیدیم.... صبح با سوت بيدار باش از خواب پريدم و رو تختم نيم خيز شدم که باعث شد نيوشا از تخت بيفته پايين. نيوشا_آي کمرم. چه مرگته چه را اينجوري ميکني؟ _ مگه نشنيدي سوت بيدار باشه ... زود باش اماده شو که الان باز خاتون مياد بهمون گير ميده .. لباستو بپوش ..چکمتو... نيوشا_ههههيي خواهر چرا اينقدر مضطربي؟ ما که ديشب اصلا لباسامونو در نياورديم . بلند شد ايستاد نيوشا_ببين حتي اين مقنعه کوفتي رو در نياورديم .. انصاري_هي عجله کنين..نکنه ميخواي باز ابروي گروهمونو ببيرين؟ نيوشا خواست جوابشو بده که با نگاهي ارومش کردم ..
موبایل...
ما را در سایت موبایل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehran salenori13346 بازدید : 171 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:29

نیوشا_حالا من یه چیزی فتم تو چرا باور میکنی خواهرمگه دیوونم .. خوب اماده ای ؟ الان یه سنگ میندازم اونطرف تا سربازا رفتن سمتصدا میدوییم پشت بوته کنار در ساختمون .اونجام یه فکری میکنیم ... _نیوشااگه بگیرنمون نیوشا_اا تو که این همه ترسو نبودی اصلا یه کاری..اصلا میخوایدوستانه بریم با سربازه صحبت کنیم شاید گذاشت بریم تو دو سه تا لقمه کوفتکنیم؟ _اگه نزاشت چی؟ نیوشااگه نذاشت هیچی مثل رابین هود عمل میکنیم .میزنیمتو سرش تا چشاش البالو گیلاس بچینه ما هم تو این فرصت میریم غذا می دزدیمو جیممیشیم. اینطوری که بعدا شناسایمون میکنه. نیوشا نگاه چپکی به منانداخت -ببینم نکنه سردار امپول اشتباهی بهت زده خنگ شدی هان؟ خوب ایکیومقنعمونو در میاریم مثل نقاب میبندیم رو صورتمون موهامونم تو صورتمون محاله تو اینتاریکی شب بتونه شناساییمون کنه .. _ااا مگه تو نمگی میخوای بری باهاش رف بزنی . با نقاب میخوای بری . اگه با این شکل بری که هنوز طرفش نرفتی تیر بارونت میکنه .. اونجوری بی نقابم بری شناسایت میکنه . نیوشا_راست میگییا پس فقط یه راهمیمونه _چه راهی؟ نیوشا_ طرفو میکشیم بعد راحت میریم تو اینجوری نه میخوادنقاب بزنیم نه اون دیگه مار و شناسایی میکنه .... _دیگه چی واسه یه تیکه نون ادمبکشیم ... داشتم با نیوشا جرو بحث میکردم که صدایی گفت _کیو میخواین بکشیندخترا ... از ترس هردومون چسبیدیم سینه دیوار ...سرهنگ بود با دیدنش هر دو هولکردیم و یکصدا گفتیم _هیچکی سرهنگ با لبخند گفت جریانو از سردار هاکان شنیدم . اومدم درمانگاه ببینمتون دیدم نیستید داشتم برمیگشتم که دیدم اینجا کمین کردین ودارین نقشه ی قتل میکشین.. نیوشا_نه به خدا سرهنگ فقط در حد حرف بود . سرهنگ_اینجا چیکار میکنید . چرا نرفتین خوابگاه . اگه گشتای پایگاه بگیرنتونمکافات داریما . ما هنوز درست حسابی تو پایگاه مستقر نشدیدم خواهش میکنم اتو دستژنرال ندید. _ راستش ما گرسنمون بود میخواستیم بریم یکم غذا از اشپز خونهبرداریم .. سرهنگ _پس خدا رو شکر به موقع رسیدم .. اگه چند قدم دیگه جلو میرفتینبی هیچ حرفی کشته میشدید.. نیوشا_چراااااا؟ سرهنگ_ غذا اینجا حکم طلا رودارهالانم غذا به صورت چیره بندی شده ست ....سربازایی که اونجا هستن حکم تیر دارند . این موقع شب فقط دزدای غذا ممکنه به سمت این سالن بیان که بی چون و چرا کشته میشن ... _نه سرهنگ _اره . خدا بهتون رحم کرد .. نیوشا_پس ما با این شکمگرسنمون چیکار کنیم ... سرهنگ_هیچی باید تا صبح صبر کنید . چون ژنرال رفته .اوناهم فقط از ژنرال اطاعت میکنن..
موبایل...
ما را در سایت موبایل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehran salenori13346 بازدید : 216 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:26